محمد امین پسر گلمونمحمد امین پسر گلمون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

زندگی یعنی تو

خاطرات زایمانم

1392/9/21 18:11
نویسنده : مامان و بابا
260 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم سلام

 

بعد٥ ماه تاخیر برات میگم چه طور پا  به دنیای منو بابا گذاشتی.

از اول تیر ماه مامان همش در عذاب بود نه بخاطر تو عزیزم بلکه بخاطر اضافه وزن وحشتناکمسبز

 

مامان نه میتونست بشینه نه پا شه نه راه بره نه وایسه! ورم دست و پاهام شدید اذیت میکرد و شمام حسابی لگد میزدی و تو دلم غوغا میکردیکلافه

 

با هزار خواهش و تمنا و کلکی که بلد بودم دکتر رو راضی کردم٣١ تیر شما رو از دلم انتقال بده به بغلمنیشخند

 

هم خوشحال بودم هم دلواپس از عمل سزارین شدیدا هراس داشتم اما چاره ایی نبود منی که بزرگترین شاهکار پزشکیم پر کردن دندونم بود حالا ناچار بودم شاهد پاره کردن شکمم باشم با فکر کردن به این موضوع فشارم میرفت بالا و دست و پاهام میلرزیدناراحت

 

اما تصور اینکه با اینکار پاداش ٩ماه رنج و عذابم میشه یه فرشته کوچولو و میاد تو بغلم و مال خود خودمه که میتونم تا عمر دارم داشته باشمش بهم امید میداد از همه مهمتر میتونستم با دیدنت از سلامتیت مطمئن شم با اینکه هزار تا ازمایش داده بودم و همگی میگفتن شما سالمین اما مادر هیچ وقت اروم نمیتونه باشه

 

بلاخره شب یکشنبه رسید و اظطراب من هزار برابر شد پیش بابایی خودمو آروم نشون میدادم اما تو دلم طوفان بودا !

ساعت ١٢شب شام بابایی رو دادم چون ایشون روزه میگرفت منم به توصیه دکترم که جا داره ازشون تشکر کنم"خانوم دکتر نصیری ممنون بابت همه لطف و توجه تون"سوپ سبکی خوردم ووسایلمو چک کردم و رفتم تو تخت خواب بلکه بخوابم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!اما مگه بابایی گذاشت! هر وقت چشامو باز کردم دیدم بیدار داره فکر میکنه الهی قربون همسر گلم برم که حسابی نگرانم بودو به روش نمیاوردقلب

 

بلاخره ساعت٥ شدو زود پاشدم دوش گرفتم و مختصر به خودم رسیدم سحری بابایی رو دادم و دوباره ساک و وسایلم رو چک کردم  خونه رو یه دل سیر دیدم وساعت شش وسی صبح راه افتادیم رفتیم دنبال مامان جونو خاله سارا

 

مامان جون مارو از زیر قران رد کرد و چهار تای"البته با شما پنج تایی" رفتیم بیمارستان قائم اردبیل و ساعت هفت پذیرش شدم و رفتم تو اتاق خصوصی  تازه رسیده بودم که پرستار اومد و لباسامو داد گفت بپوش پوشیدمو با مامان کمی صحبت کردیم و سعی کردم خودمو اروم نشون بدم اخه من اولین فرزند خونواده هستم و این اولین تجربه ی من و مامان جون بود

 

ساعت هشت پرستار اومد وسوند کذایی رو هم وصل کرد و گفت بریم گفتم کجا هنوز زوده دکترم گفته ٩ میاد لبخندی زد و گفت دکتر نصیری اومدن منتظر تو هستن تو اون لحظه قیافه منوقت تمام

 

با مامان و بابایی خدا حافظی کردم و با پرستار رفتیم زایشگاه

چه استرسی خداناراحت

 

روی تخت اتاق عمل نشستم و دکترم اومد بعد هم دکتر بیهوشی اومد دکتر نصیری سفارش منو کردن و گفتن بی حس شد صدام کنید من موندمو ٢تا پرستار و دکتر بیهوشی که اقا بود خدا میدونه استرسم یادم رفت وفقط از دکتر بیهوشی شرم میکردم خجالت میکشیدم کلافه

 

دکتر گفتسرتو بنداز پایین فقط اصلا نباید تکون بخوریا  وقتی سوزنو زد به نخاعم یه لحظه مردما درد وحشتناکی داشت اما مامان همه چیزو بخاطرت تحمل کرد گل پسرم

 

بعد زدن سوزن انگتر اب داغ ریختن رو پاهام دکتر نصیری اومد و من فقط چند تا تکون حس کردم البته اونم با تکونای تختم متوجه شدم دکتر بیهوشی گفت میخوای امپول بریزم به سرمت بخوابی گفتم بله  تو همین حال شنیدم صدای گریه ارومی اومد و پرستار گفت مبارکه گفتم ممنون

 

تو خواب و بیداری گفتم میشه ببینمش خندیدن و گفتن چرا که نه خوب پسرته دیگه

 

اوردنت جلومو اون لحظه انگار بهترین لحظه ی عمرم بود تو خیلی کوچولو بودی تنت مثل برف سفید چشات طوسی موهات مشکی یه عروسک قشنگ مال خود خودم بودیقلب

 

دیگه نفهمیدم چی شد انگار به خواب رفتم چشامو که باز کردم تو اتاقم بودم و همه دور و برم بودن و من فقط چشام به بابایی بود تا ببینم از پسری که براش اوردم  راضیه یا نه؟

 

انگار از چشام خونده بود چی میگم  واسه همین اومد جلو و گفت خوبی؟

گفتم: اره

گفت:ممنون

این برا من یعنی انتهای همه چی بابایی خوشحال بودو به وضوح میشد برق خوشحالی رو تو نگاهش دید و این یعنی اخر خوشبختی برای ما

 

"ممنون گلکم که با اومدنت مارو خوشبخت ترین زوج دنیا کردی"

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)