محمد امین پسر گلمونمحمد امین پسر گلمون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

زندگی یعنی تو

بابایی و یک دنیا حرف ناگفته

سلام بر گل پسر عزیزم. الان که اینو مینویسم هفتم دی ماه سال 1392 هستش و سر کارم.تو این 5 ماه و خورده ای که قدم گذاشتین تو این دنیا اتفاقات زیادی افتاده که نمی دونم از کجا شروع کنم. تلخترینش فوت مامان عزیزم بوده و شادترینش هم خوشحالی مامانت هنگام دیدن شما برای اولین بار اونم یک ساعت پس از تولدت. ازتاریخ ازدواج با مامان جونت تا زمانی که اومدی کنارمون فقط فقط دنبال گردش بودیم و بیشتر شهر ها رو رفتیم. از اصفهان و شیراز و قم و کاشان و تبریز و رشت و رامسر و مشهد مقدس و... الان که 5 ماه و خورده ای که شدیم یه خانواده 3 نفری همه وقتمونو گذاشتیم واسه پسر گلمون.من که همش یا سر کارم یا تدریس تو دانشگاه .طفلکی مامان از صبح تا شب دارن واست...
11 دی 1392

برای تو که مفهوم نفسهام شدی

پسمل مامان سلام عزیزم امروز از این پست میخوام استفاده کنم برای عشق عزیزم برای همسر مهربونم برای بابای نازنینت بگم: همسرم         عزیزتر از جونم همسر نازنینم همه ی زندگیم رو از تو دارم امیدم  آرامشم شادی و دلخوشی  من تو این دنیا یعنی وجود تو  همنفسم  لحظه لحظه های این زندگی رو با عطر نفس تو میخوام  تویی که وجودت سراسر شادی و ارامش رو برام به ارمغان میاره میخوام بدونی تنها عشق زندگیم بودی و شکر که شریک زندگیم شدی تا واپسین دم از عمرم عاشقت میمونم آرزوم اینه تو زندگی غم نبینی و لبای قشنگت همیشه بخنده و سهم شما از این دنیا هم فقط شادی و خوشبختی باشه ...
25 آذر 1392

خاطراتی هم از بابا

سلام عزیز دلم خیلی وقت بود که حوصله نگارش نداشتم، همش هم به خاطر درگذشت مامان بزرگت بود که خیلی غمناک بود هم واسه بابا و هم واسه مامان خوبت. آخه شما هنوز خیلی کوچولو هستین و چیزی به یاد ندارین ولی منی که ٣٢ سال و خورده ای باهاش بزرگ شدم برام خیلی سخته که باور کنم دیگه بینمون نیست. واقعا حیف شد. بگذریم. این روزا ماشالله خیلی شیطون شدی و شیرین.وقتی می بینمت یاد کودکی های خودم می افتم که شبیه خودم بودی ولی خودمونیما شبیه مامان هم هستیا. از شب تا صبح فقط دنبال یکی می گردی که باهات بازی بکنه و منم که اداره می رم زیاد وقت نمی کنم بهت برسم. خدا مامان رو واسمون نگه داره که می دونم خیلی اذیت می شه ولی خداییش اینقدر دوست داره که ا...
24 آذر 1392

مامان دلسوز

سلام بر پسر عزیزم. می خوام امروز بگم که مامان جونت چقدر واست زحمت میکشه و شما هم فعلا متوجه نمی شی ولی یایا همه چی رو می بینه و شاهدشه. این شبا یه کمی بد خواب شدی و زوده زود بیدار می شی و به قول مامانت نغ میزنی. بابایی هم که واقعا نمیتونه کمک مامان باشه علتش هم اینه که به خاطر درگذشت مامان یه کمی ناراحته و اعصابش ریخته به هم.به خاطر همین قضیه هم هستش که شکم دردش عود کرده و شبا از ناراحتی زودتر می خوابه. ولی امان از دل مادر.پسرکم ایشالله بزرگ شدی حتما قدر مامانت رو بایست بدونی.می دونی چرا اینو میگم آخه خیلی از ما ها اینقدر نادان و بدبختیم که همه چی رو از یاد بردیم و یاد این روزای مامانمون نیستیم. اینا رو می نویسم تا اگه یه رو...
24 آذر 1392
1