بابایی و یک دنیا حرف ناگفته
سلام بر گل پسر عزیزم. الان که اینو مینویسم هفتم دی ماه سال 1392 هستش و سر کارم.تو این 5 ماه و خورده ای که قدم گذاشتین تو این دنیا اتفاقات زیادی افتاده که نمی دونم از کجا شروع کنم. تلخترینش فوت مامان عزیزم بوده و شادترینش هم خوشحالی مامانت هنگام دیدن شما برای اولین بار اونم یک ساعت پس از تولدت. ازتاریخ ازدواج با مامان جونت تا زمانی که اومدی کنارمون فقط فقط دنبال گردش بودیم و بیشتر شهر ها رو رفتیم. از اصفهان و شیراز و قم و کاشان و تبریز و رشت و رامسر و مشهد مقدس و... الان که 5 ماه و خورده ای که شدیم یه خانواده 3 نفری همه وقتمونو گذاشتیم واسه پسر گلمون.من که همش یا سر کارم یا تدریس تو دانشگاه .طفلکی مامان از صبح تا شب دارن واست...