محمد امین پسر گلمونمحمد امین پسر گلمون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

زندگی یعنی تو

خاطره اولین قدم گذاشتنت تو این دنیا و خونه هامون

1392/9/26 17:45
نویسنده : مامان و بابا
195 بازدید
اشتراک گذاری

بازم با تاخیر برات میگم عزیزم

تو به دنیای من و بابایی پا گذاشتی و مارو غرق شادی کردی اما همش خواب الو بودی و تو خواب هم اصلا به هیچ وجه سینه ام رو نمی گرفتی شاید از صبح تا شب نهایت نیم ساعت سینه ام رو مک زدی اما خبری از شیر نبودخنثی

بعد از ظهر همه اومدند به دیدنت هر کی میدیدت می گفت چه تپلهچشمکاما چشات بسته بودو من مشتاق دیدن رنگ چشات خوشگلمخوشمزه

روز ساکت بودی اما شب شد و من هنوز شیر نداشتم وشما گرسنه بودی و مدام گریه میکردی و منم  کاری ازم بر نمیومد جز دعا که خدایا نذار بچه ام گرسنه بمونه روزیش رو تو سینه هام جاری کنناراحت

فردای روز تولدت دکتر اطفال اومد و معاینت کرد و خبر سلامتی کاملت رو به ما داد و گفت زردیت نرماله فقط باید تند تند شیر بخوری تا زردیت بیشتر نشه اما هیچ خبری از شیر نبود شما با ولع همش مک میزدی و منم نگران فقط مشغول شیر دادن بودم  بر عکس روز تولدت دیگه از گرسنگی اصلا نمی خوابیدی و همش گریه میکردی و ماما جون هم که از اینجا واقعا دستش رو میبوسم بالا سر ما بود همش شما رو تو اغوشش داشت و راه میبردت تا بخوابی اما انگار خواب از چشای نازت فراری شده بود

ساعت 12ظهر بابایی اومدن و مارو ترخیص کردن و چهارتایی راهی خونه مامان جون شدیم موقع ترخیص شدن مامان جون از دکترت یعنی دکتر پوستی سوال کرده بودن اگه دخترم تا فردا شیرش نیاد من بچه رو چه طور اروم کنم ایشونم گفته بودن سرم قند بگیرین و 2ساعت یکبار 3سی سی بهش بدین با ذوق وشوق وارد خونه شدیم خاله سارا جون خونه رو واسه ورود ناز پسرم اماده کرده بودن رسیدیم و سارا جون با بابا جون همش بالا سرت بودن و  مشتاقانه نگات میکردن شمام همش گریه میکردی و منم بخاطر مظلومیتت همش با شما اشک میریختم ودلم برات کباب میشد و همش خودمو نفرین میکردم که چرا شیر ندارم تا شما این طور گرسنگی نکشیافسوس

بلاخره هر طور بود روز دوم هم گذشت و روز سوم  من به اصرار مامان جون خونه موندم و بردنت دکتر ویزیت کرد وگفته بود300گرم از وزنت کم شده و قطره داده بودن تا زردیت بالا نره ازمایش زردی داده بودی و من نگران تست تیروئیدت بودم  چون مامان کم کاری تیروئید داشت دوره بارداریم همش تحت نظر پزشک غدد بودم ،اون روز تا بری و برگردی برام یک قرن گذشت تا اومدی بغلت کردم و هزار تا بوسیدمت ماچ

قرار شد بعد از ظهر جواب ازمایشت رو بگیریم اما ظهر چنان بیتابی کردی و گریه زاری که باباجونمجبورمون کرد حتما ببریم دکتر معصومی که دکتر من بوده زمان کودکیم ببیندت این شد که باز شما رو از اغوش من بیرون کشیدنت و بردن منم دل سیر گریه کردم و چشام توری پف کرده بود که دل همه برام کباب میشد دکتر گفته بود سرم قند چیه بهش میدنی میخوایین خونشو رقیق کنین بچه بیچاره رو ببریدش اگه تو اقوام خانوم شیر ده دارین حسابی بهش شیر بده این بچه داره از گرسنگی میمیره و گریه اش واسه همینه من که اینو شنیدم طوری بهم ریختم که داشتم پس می افتادموقت تمام

وسایلم رو جمع کردم چون بابام بهم گفت چند روز برو خونه مادر شوهرت به عمه بچه بگو اونم بیاد اون جا به بچه چند روز شیر بده با ناراحتی همراه مامان جون رفتیم خونه مادر بزرگ خدا بیامرزت عمه فریبا هم اومد اما امیرحسین که 18 ماهش بود شیری واسه تو نذاشته بود عمه هر چی تلاش کرد بیفایده بود نه اون شیر داشت نه شما مک میزدی تو این فاصله بابایی رفتن جواب ازمایشت رو گرفتن شده بود14  و دکتر گفته بود تغذیه با شیر خشک رو براش شروع کنید

بر گشتیم خونه مامان جون  من داشتم میمردم حسرت میخوردم که چرا مثل بقیه شیری تو سینه ام نیومد تا کودکم رو سیر کنه و بابایی همش سعی داشت ارومم کنه که مهم نیست تو تلاشت رو بکن فعلا گرسنگیش رفع شد ایشالا شیرت میادو 15 میلی شیر خشک خوردی و به خواب نازرفتی بعد بابایی دستگاه اورد و ما شما رو داخل دستگاه گذاشتیمسبز

اوضاع و احوال خودم خم تعریفی نداشت جای عملم درد بدی داشت اما برام فقط تو مهم بودی عزیز دلم بعد ها فهمیدم بس که نشستم پا شدم 2سانت از بخیه هام پاره شده بوده و تا 4ماهگیت حسابی اذیتم کرد

بابایی اون شب و سه شب کامل بالا سرت بیدار بود و به من میگفت تو بخواب بابای گلت هر دو ساعت 15 میلی شیر بهت میداد و کاملا مراقب بود تا چشم بندت کنار نره و اسیبی به چشای طوسی رنگ خوشگلت وارد نشه روز سوم رسید و شمارو از دستگاه اوردن بیرون و بردن دکتر ایشون گفته بود زردیت واقعا کم شده حتا نیازی به ازمایش هم نیست راست هم میگفت پوستت شفاف و سفید شده بود از  روز چهارم شیرم کم کم روان شد و خوشگلم هم شیر خشک میخورد هم شیر مامان رو از این بابت من و همه خانواده رو شاد کرد

قربونت برم که از مامانت نرنجیدی عزیزمخجالت

تا روز دهم به مامان جون حسابی زحمت دادیم و حسابی شبا بخاطر کولیکت اذیتش کردی 

ناف شازده پسر هم روز دهم افتاد و کمی از اذیتت کم شد روز یازدهم اومدیم خونه خودمون و شبا حسابی از خجالتم در میمومدی اونقدر گریه میکردی که مجبور میشدیم 3نصفه شب ببریمت با ماشین دوری بزنیم تا بخوابی وبیاییم خونه مام بخوابیم و صبح ها راس7بیدار میشدی و روز از نو روزی از نو!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

این وضع ادامه داشت تا امپول2ماهگی رو زدیم واز2ماه و2 روزگیت شبا راس ساعت12 میخوابی وما حسابی ممنونتیم و قیافه هامون با بابایی اون ساعت اینجوریهخمیازه

بابا جون هم از بدو تولدت هر روز ساعت9:30زحمت میکشن و بهمون سر میزنن از همینجا دستشو میبوسم و شمام وقتی بزرگ شدی باید مثل من عاشق مامان جون و بابا جون باشی و زحماتشون رو جبران کنی عزیزم از اینجا دو تایی می بوسیمشونماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)