محمد امین پسر گلمونمحمد امین پسر گلمون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

زندگی یعنی تو

بابایی و یک دنیا حرف ناگفته

1392/10/11 18:58
نویسنده : مامان و بابا
151 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر گل پسر عزیزم.

الان که اینو مینویسم هفتم دی ماه سال 1392 هستش و سر کارم.تو این 5 ماه و خورده ای که قدم گذاشتین تو این دنیا اتفاقات زیادی افتاده که نمی دونم از کجا شروع کنم.

تلخترینش فوت مامان عزیزم بوده و شادترینش هم خوشحالی مامانت هنگام دیدن شما برای اولین بار اونم یک ساعت پس از تولدت.

ازتاریخ ازدواج با مامان جونت تا زمانی که اومدی کنارمون فقط فقط دنبال گردش بودیم و بیشتر شهر ها رو رفتیم. از اصفهان و شیراز و قم و کاشان و تبریز و رشت و رامسر و مشهد مقدس و...

الان که 5 ماه و خورده ای که شدیم یه خانواده 3 نفری همه وقتمونو گذاشتیم واسه پسر گلمون.من که همش یا سر کارم یا تدریس تو دانشگاه .طفلکی مامان از صبح تا شب دارن واست زحمت می کشن و جفتمون باید قدر شو بدونیم.

مادر واقعا موجود بی نظیریه که همه باید  قدردان فداکاریها و گذشتهاش باشن.آدم تا وقتی داره زیاد به فکرش نیست و وقتی که از دستش میدی اون وقته که می فهمی چقدر با ارزش بوده و یه تاریکی همیشه تو قلبت تا ابد میمونه. منم الان همین احساس تاریکی رو دارم و باهاش زندگی می کنم.

اگه شما و مامانی عزیزت نبودن تحمل این روزا واقعا واسم سخت بود و شاید هم .....

بگذریم...

می خوام بر گردیم زمان دانشگاه مامان جونت. سال 1385 بود که فوق لیسانسم رو گرفتم و تو دانشگاه پیام نور 2 کلاس بهم دادن واسه تدریس اونم رشته حسابداری.

یکی اصول حسابداری 1 بود و اون یکی هم اصول حسابداری 2.تو اولین جلسه اصول حسابداری 2 بود که مامان عزیزتو دیدم و تو همون یک جلسه از متانت و سر به زیری و تیز هوشی مامانت خوشم اومد.

تا پایان ترم فقط نمی دونم که چه جوری گذشت از یه طرف کسی رو که دوس دارم تو کلاس بود و از طرف دیگه بایست حواسم رو جمع می کردم که تو تدریس اشتباه نکنم. واقعا خیلی سخت بود اونم رشته ای مته حسابداری. جلسه آخر که رسید خیلی ناراحت بودم که دیگه مامانت رو نمی بینم.

دلمو زدم به دریا و از طریق یکی از دانشجوها به مامان رسوندم که ازش خوشم اومده و اگه صلاح می دونه باهم صحبت کنیم.

بالاخره با هم تو یه دانشگاه دیگه صحبت کردیم و قرار گذاشتیم یه کمی هم دیگه رو بهتر بشناسیم که این بهتر شناختنمون یه 2 سالی طول کشید و منم به هر بهانه ای که بود تا ترم هشت مامانت هر ترم یکی دو درس از دروسی که مامانت انتخاب می کرد و واسه تدریس بر میداشتم که تا همیشه پیشم باشه و ازم دور نشه.

روزای سختی بود ولی قشنگ و زیبا.آخه نمی دونم ، حتما هستن آدمایی که واقعا عاشق می شن و با عشق زندگی میکنن اونا می دونن که زندگی با عشق چه لحظه های پر شور و هیجانی داره.قرارامون همش مخفی بود و سعی می کردیم بقیه دانشجوها بو نبرن که واقعا اگه می دونستن دانشگاه جهنم می شد واسمون ولی گذشت اون روزا و رسیدیم به الان.

واقعا سالهای سختی بود.عاشق هم شده بودیم و بدون هم .....

عشق یک استاد به یک دانشجو که واقعا عشق بی شیله پیله ای بود.

بالاخره سال 1389 فروردینش بود که قرار شد اون دوره از زندگی مخفیمون تموم بشه و دوره دیگه ای از زندگی رو در کنار هم شروع بکنیم که خدا روشکر هر 2 خانواده راضی بودن و سال بعدش بازم تو فروردین مراسم ازدواجمون برگزار شد.

اینم یه شعر تقدیم به عشق زیبا و مهربان بابایی:

اگر عشق نبود


از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

و.........

 

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

 

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق ، به امضا شدنش می ارزد

 

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

 

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارم که به اِحیا شدنش می ارزد

 

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

 

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

 

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)