محمد امین پسر گلمونمحمد امین پسر گلمون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

زندگی یعنی تو

سفر به تبریز و ارومیه(اولین سفر خانواده سه نفریمون)

1393/4/11 12:46
نویسنده : مامان و بابا
675 بازدید
اشتراک گذاری

با تاخیر بلاخره فرصتی دست داد تا از سفر ارومیه و تبریزمون چند تا عکس بذارم

 

سه شنبه20خرداد ساعت5صبح به طرف تبریز حرکت کردیم تا 8صبح که وقت دکتر پوست تو بیمارستان عالی نسب تبریز داشتم برسیمو سر وقت رسیدیم دوست بابایی کارمند بخش مالی بیمارستان زحمت کشیده بودن و برا مامان وقت گرفته بودن تو بیمارستان هم خودشون زحمت کشیدن ومارو بردن و مامان ویزیت شد و همون حرفای همیشگی رو تحویلم دادن که به شوینده ها حساسیت داری و بی دستکش دست به اب نمیزنی و.......................

 

کارمون تموم شد و اومدیم سویتی که بابایی از ادارشون برامون رزرو کرده بودن

 

در کمال ناباوری دیدیم همون سوییتی هست که 2سال پیش با مامان جون و خاله سارا رفته بودیم اونجا و خاطراتی داشتیم

 

این عکس های  تبریزمون

 

 

 

محمد امین جووونم و خستگی و اعتراض به عکس گرفتن ازش

 

 

 

 

 

محمد امین و بابایی در پاساژ لاله پارک تبریز

 

بابایی و پسملی کنار شهر بازی لاله پارک

 

 

 

بعدش بابایی ناگهانی تصمیم گرفتن چهارشنبه ساعهت 10صبح بریم ارومیه و مام که تسلیم امر ایشون اطاعت کردیم و راه افتادیم توی راه شما کل راه رو لالا کردی و صندلی عقب بودی و مامانو بابا کیف کردن مسافت بین تبریز و ارومیه فقط یک ساعت و نیم بود و این یعنی محشره مسافرت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عکس سوییت ارومیه

 

 

 

اشپزخونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

محمد امینم در حال میل کردن بستنی قیفی!!!!!!!!!!!!!!!!!

الهی من فدات شم که به بستنی علاقه داشتی و ما نمیدونستیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

دریاچه ارومیه و  حال بدی که با دیدنش به ادم دست میده

کاش این دریاچه قشنگی که ادم با دیدنش یاد ادمی  که داره جون میده میوفته و نفس های اخرشه رو برا ما و فرزندا و ایندگانمون حفظش کنن کاش

 

 

 

 

 

دلم نمیخواست اینو بگم اما  خوب جز خاطرات سفرمونه و باید گفته شه:

 

پسرکم شما تو ارومیه همش تب داشتی و بی حال بودی مامان هر چه قدر تلاسش کرد بی فایده بود و نه با شیاف نه با قطره و هیچ چیز نتونستنم تبت رو پایین بیارم این بود که جمعه صبح برگشتیم و اولین کار که کردیم بردیمت بندی و متوجه شدیم بازم یه استخوان لعنتی تو سوپت بوده و گلوی خوشگلت رو زخم کرده

 

عزیزم این برام عذاب اوره که باعث ناراحتی و عذابت میشم خدا کنه دیگه هیچ وقت این اتفاث تکرار نشه

 

 

عاشقتم و خودت اینو میدونی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)