خاطراتی هم از بابا
سلام عزیز دلم خیلی وقت بود که حوصله نگارش نداشتم، همش هم به خاطر درگذشت مامان بزرگت بود که خیلی غمناک بود هم واسه بابا و هم واسه مامان خوبت. آخه شما هنوز خیلی کوچولو هستین و چیزی به یاد ندارین ولی منی که ٣٢ سال و خورده ای باهاش بزرگ شدم برام خیلی سخته که باور کنم دیگه بینمون نیست. واقعا حیف شد. بگذریم. این روزا ماشالله خیلی شیطون شدی و شیرین.وقتی می بینمت یاد کودکی های خودم می افتم که شبیه خودم بودی ولی خودمونیما شبیه مامان هم هستیا. از شب تا صبح فقط دنبال یکی می گردی که باهات بازی بکنه و منم که اداره می رم زیاد وقت نمی کنم بهت برسم. خدا مامان رو واسمون نگه داره که می دونم خیلی اذیت می شه ولی خداییش اینقدر دوست داره که ا...