بدترین روز زندگی مامان
عزیزترینم سلام
الهی دورت بگردم مامانم
مامان برات بمیره الهی میمردم و این روز رو نمیدیدم عزیزم شرمنده ی اون جثه کوچولوتم که قصور بدی کردم و پسملم صدمه دید
جمعه شب ساعت ده ونیم یه لحظه روی تخت خودمون درست وسط تخت رهات کردم برم از اتاق خودت دستمال مرطوبت رو بیارم هنوز وارد اتاق شما نشده بودم که صدای گریه ات بلند شد خودمو رسوندم تو اتاق دیدم گربه وحشی شما که قبل رفتن من داشتی باهاش بازی می کردی رو تخته اما خودت نیستی یک ان قلبم وایستاد پاهام سست شد شما افتاده بودی از تخت پایین خیلی ترسیده بودی و فریاد گونه گریه میکردی بغلت کردم چسبوندمت به قلبم و دوتایی گریه کردیم الهی مامانت بمیره که مراقبت نبود و جوجه مامان ترسید
خدا میدونه چی کشیدم مردم و زنده شدم مگه اروم میشدی بابا هم بهت زده داشت مارو نگاه میکرد با التماس ازش میپرسیدم نکنه طوریش بشه دستو پاهای پسرم طوریش نشه نکنه سرش خورده خدای نکرده ضربه مغزی بشه
اما فقط انتظار داشتم بگه هیچ چیزش نشده
به شما می می دادم و اروم اروم دست و پاهاتو تکون میدادم ببینم عکس العملت چیه اما شما بیخیال بودی فقط مشخص بود حسابی ترسیدی و خودتو میچسبوندی به من و منم داشتم کباب میشدم همه جای سرت رو نگاهکردم نه جای کبودی بود نه کوفته گی وهیچ چی
اون شب شما خوب خوابیدی اما من تا صبح گریه کردم
فردا بابایی وقت دکتر گرفت و منم تنهایی بردمت دکتر و ایشون حسابی معاینه ات کرد و گفت هیچ چی نشده لباسهاتو کاملا در اوردم تو مطب دکتر دیدم زانوی راستت اندازه یه سکه کوچولو کبود شده معلوم شد با زانو افتادی نه با سر و مامان کمی خیالش راحت شد
قول میدم از این به بعد نه روی مبل تنهات بذارم نه رو تخت
اگه شما طوریت میشد قطعا من میمردم
الهی دور پسملم بگردم که این قدر قوی و مرد شده مامان فدات عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم