پسرکم و داستان این روزهاش
اول از همه بگم :عاشقتم و بیشتر از همه ی دنیا میپرستمت عزیزم این روزها روزهای خوب و بد رو با هم داشتیم. 9 ابان زن دایی اقا جون بعد از 2ماه بیماری سخت فوت شدن و مامان مجبور میشد شمارو بسپره به مامان جون تا به مراسم برسه. خداوند ایشون رو که واقعا خانوم مهربونی بودن و مامان آقا پویا رو رحمت کنن. 17 ابان هم زن عموی بابا جون فوت کردن امااین بار شمارو هم با خودم بردم مراسم!!!!!!!!!!! اخه چه کار کنم که اگه از پیشم دور شی دلتنگت میشم........... اما بعد...... ماشالا بزنم به تخته خیلی با هوش و زرنگی عزیزکم تازگیا پله اشپزخونه مامان جون اینارو بدونه اینکه از جایی بگیری میای پایین و قیافه منم این شکلی میشه ...