بدترین روز زندگی مامان
عزیزترینم سلام الهی دورت بگردم مامانم مامان برات بمیره الهی میمردم و این روز رو نمیدیدم عزیزم شرمنده ی اون جثه کوچولوتم که قصور بدی کردم و پسملم صدمه دید جمعه شب ساعت ده ونیم یه لحظه روی تخت خودمون درست وسط تخت رهات کردم برم از اتاق خودت دستمال مرطوبت رو بیارم هنوز وارد اتاق شما نشده بودم که صدای گریه ات بلند شد خودمو رسوندم تو اتاق دیدم گربه وحشی شما که قبل رفتن من داشتی باهاش بازی می کردی رو تخته اما خودت نیستی یک ان قلبم وایستاد پاهام سست شد شما افتاده بودی از تخت پایین خیلی ترسیده بودی و فریاد گونه گریه میکردی بغلت کردم چسبوندمت به قلبم و دوتایی گریه کردیم الهی مامانت بمیره که مراقبت نبود و جوجه مامان ترسید ...